سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























پاتوق

پسرکی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟
مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم
پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟
پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند ، بی هیچ دلیلی
پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند، متعجب بود
یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند ، از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟
خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام . به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند
به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند ، به دستانش قدرتی داده ام که
حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند ، او به کار ادامه دهد
به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ، حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند
به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد ، از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده ام
تا هرهنگام که خواست ، فرو بریزد . این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت
بتواند از آن استفاده کند
زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست . زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو کرد

نوشته شده در شنبه 89/3/1ساعت 3:36 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

و خداوند زن را از دنده چپ مرد افرید و اینگونه به او کمی عشق و کمی زیبایی داد , زن را زیبا افرید تا به مرد گرما بخشد و زندگی را زیبا کند ///

زن امد با هراس امد راستش نیامده نامش لکه دار شد ... حوا زنی که با گناهش و نافرمانی زنانه اش درد را به فرزندان انسان داد تا بر زمین زندگی کنند ...

زن را زدند به زیر مشت و لگد خواندند و هرجا نفرمانی کرد فاحشه خواندنش ...
زن را در حجابی پیچیدند تا فکر منحرف مرد ازارش ندهد ... زن را در پستوی خانه نهان کردند ... زن را با نام عفاف کشتند و هیج از او باقی نگذاشتند ...
چه وسیله بازی شیرینی شد ... یک عروسک پشت ویترین مغازه برای ارضای مرد , در موقع نیاز یک مادر یک پشتوانه و هنگامی که پس از یک شب همبستری تمام شد مانند یک تگه اشغال ( نجاست ) رهایش کردن ...
اری اری برادر زن حرمت خود را شکست ... سالها بعد کسانی امدند و گفتند برای تساوی حقوق زن و مرد امدیم ( فمنیست ) اما او نیز از روح زخمی زن برای ارضای سرکوب و عقده ی خویش بهره برد و...


سالهاست که نقش زن در سرزمینمان پررنگ شده ... می ایند و فریاد میزنند و خود را به نمایش میگذارند ...
ایا این خفقان به پایان خواهد رسید خواهرکم ؟

نوشته شده در شنبه 89/3/1ساعت 3:3 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

صدای گامهای سبز باران است

اینجا می‌رسند از راه، اینک

تشنه جانی چند دامن از کویر آورده، گرد آلود

نفسهاشان سراب آغشته، سوزان

کامها خشک و غبار اندود

اینجا می‌رسند از راه، اینک

دخترانی درد پرور، پیکر آزرده

نشاط از چهره‌ها شان رخت بسته

قلبها پیر و ترکخورده

نه در قاموس لبهاشان تبسم نقش می‌بندد

نه حتی قطره اشکی می‌زند از خشکرود چشمشان بیرون

خداوندا!

ندانم می‌رسد فریاد بی آوای شان تا ابر

تا گردون؟

صدای گامهای سبز باران است!


نوشته شده در یکشنبه 89/2/26ساعت 10:34 صبح توسط بهناز نظرات ( ) |

ماهی همیشه تشنه ام!
در زلال لطف بیکران تو
میبرد به هر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو!!!



زیر بال مرغکان خنده هایت
زیر آفتاب داغ بوسه هایت
ای زلال پاک!!!
جرعه جرعه جرعه میکشم تو را بکام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو!!!



ای همیشه خوب!
ای همیشه آشنا!
هر طرف که میکنم نگاه
تا همه کرانه های دور
عطر و خنده و ترانه میکند شنا
در میان بازوان تو


ماهی همیشه تشنه ام!
ای زلال تابناک!
یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی
ماهی تو جان سپرده روی خاک!
ای همیشه خوب و پاک!!!


نوشته شده در شنبه 89/2/25ساعت 8:23 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

تو را صدا کردم
تو عطری بودی و نور
تو نور بودی و عطر گریز رنگ خیال
درون دیده من ابر بود و باران بود
صدای سوت ترن
صوت سوگواران بود .
ز پشت پرده باران
تو را نمی دیدم ،
تو را که می رفتی
مرا نمی دیدی ،
مرا که می ماندم
میان ماندن و رفتن ،
حصار فاصله فرسنگهای سنگی بود .
غروب غمزدگی
سایه های دلتنگی
تو را صدا کردم
تو رفتی و گل و ریحان تو را صدا کردند
و برگ برگ درختان تو را صدا کردند ؛
صدای برگ درختان صدای گلها را
سرشک دیده من ناله تمنا را
نه دیدی و نه شنیدی .
ترن تو را می برد
ترن تو را به تب و تاب تا کجا می برد ؟
و من حصار فاصله فرسنگهای آهن را
غروب غمزده در لحظه های رفتن را
نظاره می کردم .


نوشته شده در شنبه 89/2/25ساعت 8:22 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

تو مرا می فهمی
من تو را می خواهم
وهمین ساده ترین قصه یک انسان است
تو مرا می خوانی

من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم

و تو هم می دانی

تا ابد در دل من می مانی

نوشته شده در شنبه 89/2/25ساعت 8:22 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی

تک و تنها به تو میاندیشم

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را تنها تو بدان !

تو بیا

تو بمان با من تنها تو بمان !

جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

من فدای تو به جای همه گلها تو بخند

تو بخواه

پاسخ چلچله ها را تو بگو !

قصه ابر هوا را تو بخوان !

تو بمان با من تنها تو بمان

در دل ساغر هستی تو بجوش

من همین یک نفس از جرعه جانم باقی ست

آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش !

نوشته شده در شنبه 89/2/25ساعت 8:19 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

توی یک نامه نوشتم : همه زندگیم شدی تو
تو جوابم دادی اما : زندگی هست ، اما بی تو

من نوشتم که : یه روزی دل را باختم توی چشمات
تو به من می گی که : اون روز هوسی بوده تو چشمات

من نوشتم که : هوس هم ،‌می تونه یه عشق پاک شه
تو نوشتی : زندگی هم ، می تونه بی تو بنا شه

من نوشتم که :‌شدم آب ، همچو شمعی رو به دریا
تو نوشتی : خسته ام من ، رفته ای دیگه ز یادا

من نوشتم : اما اینجا ، همه یاد تورو کردن
تو نوشتی : اینه دنیا ، دل به دیگری سپردن

من نوشتم : چه کنم من ، که بشی تو یار خونم
تو نوشتی : زندگیتو ، یه کتاب کن تا بخونم

من نوشتم که : کتابه ، زندگیم همش تو هستی
تو نوشتی : که دروغه ، حالا حتماً دیگه مستی

من نوشتم :‌آره مستم ، مستِ اون چشمای نازت
تو نوشتی : تو دروغی ، بسه دیگه نمی خوامت

من نوشتم که : می میرم اگه گفتی « نمی خوامت »
تو نوشتی : نمی خوامت ، نمی خوامت ، نمی خوامت

من نوشتم با تمنا : دیگه بس کن که شدم اب
تو نوشتی : این سرابه ، زندگیتو نده بر آب

من نوشتم که : سرابم واسة من یه امیده
تو نوشتی که :‌دیوونه ، این امیده نا امیده

من نوشتم : نگو اینو ،‌من امیدم به جوابت
تو نوشتی : این جوابت ، من که گفتم ..... نمی خوامت

من نوشتم : اشکای من ، شده بدرقة راهت
تو نوشتی : عاشقی کن ، بگذر از من با نگاهت

من نوشتم : عاشقم من ، عاشق یه لحظه با تو
تو نوشتی : خسته ام من ، خسته از حکایت تو

من نوشتم که : می خونم من لالایی واسه خوابت
تو نوشتی که جدایی ، بهترین داروی خوابت

من نوشتم که : جدایی ، می شکنه قلبمو جانا
تو نوشتی : چه کنم من ، این یه رسمه توی دنیا

من نوشتم : حالا که تو ، داری می ری بهترینم
منم از غصه می میرم ، تا که دوریتو نبینم


نوشته شده در دوشنبه 89/2/20ساعت 9:28 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

می نویسم،
گذر ثانیه ها را،
از تو.
مینویسم،
سفر کودکیت را،
به خزان.
مینویسم،
سراین کوچ? دور،
ایستادست کسی چشم به راه.
مینویسم،
روشنایی همه جا هست ولی،
روز من بی تو شب است.
مینویسم،
دل من تنگ شده،
باز آی از طرف جاد? دور
تا سرازیر شود دست من از حاشیه در
به هم آغوشی تو.
مینویسم،
تو فراموش بکن،
بدیم را
و به یاد آر که من،
خوب هم بوده ام انگار
ولی،
بی بها بوده و کم.
مینویسم اما،
تو کجا میدانی؟!
مینویسم اما،
نامه هایم را تو،
از کجا میخوانی؟!


نوشته شده در دوشنبه 89/2/20ساعت 9:28 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

خوش به حال زمین

هنوز عاشق است !

دانه می گیرد

جوانه هدیه می دهد

آغوش به برف می گشاید و

لبخند سبزه ارزانی می کند

با این همه سیم خاردار

که تکه تکه اش کرده است ...


نوشته شده در دوشنبه 89/2/20ساعت 9:27 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak