سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























پاتوق

کاش همان کودکی بودم که حرفهایش را از نگاهش میتوان خواند ...



اما اکنون اگرفریاد هم بزنم کسی نمی شنود ...



دلخوش کرده ام که سکوت کرده ام ...



سکوت شکست نیست ...



سکوت مادر فریادهاست...



و سکوت رنگ معصومیت هاست ...

نوشته شده در چهارشنبه 89/4/2ساعت 6:55 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

حرفی نیست
چون راهی نیست
وقتی راهی نیست
خستگی نیست
خستگی نباشد
درد نیست
درد نباشد آرزو نیست
آرزو نباشد
امید نیست
نفس نیست
نفس نباشد ، آدمی نیست
آدمی نباشد ، زندگی نیست
زندگی نباشد
عشق نیست
پس خوشحالم که راه هست
خسته میشوم
درد میکشم
هدفی دارم من ، آرزوهای بزرگ
رسیدن تا سر کاج
تا اوج
پس هستم ، نفس میکشم
هنوز هم کمی ...
آری احساس میکنم که کمی آدمم !!!
زندگی دارم

نوشته شده در چهارشنبه 89/4/2ساعت 6:54 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

 
از دریا پرسیدم:که این امواج دیوانه ی تو از کرانه ها چه میخواهند؟

چرا اینان پریشان و در به در سر بر کرانه های از همه جا بی خبر می زنند؟

دریا در مفابل سوالم گریست! امواج هم گریستند...

آن وقت دریا گفت: که طعمه ی مرگ تنها آدمها نیستند امواج هم مانند آدمها می میرند و

این امواج زنده هستند که لاشه ی امواج مرده را شیون کنان به گورستان سواحل

خاموش می سپارند!
نوشته شده در چهارشنبه 89/4/2ساعت 6:47 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |



If I had a penny
for every time
you"ve crossed my mind
I"d be the ruler of the free world
If I had a nickel
for every time
I"ve wanted you near and here
I could buy you what you want
If I had a dime
for every time
I smile when I see you
I wouldn"t know what to do
If I had a quarter
for every time
your presence makes my heart skip
I"d spend it all on you

نوشته شده در شنبه 89/3/29ساعت 3:26 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

خداحافظ پنجره ی من
که تنها تو به حرف های دل خسته ام گوش می دهی
خداحافظ ستاره ای که هرگز نورت را ندیدم
وخداحافظ ای اشک های بی گناه
من رفتم می روم جایز نیست
می روم تا پیدا کنم ان حقیقتی را که مرا باز می گرداند ...شاید!
شاید تو ندانی دستی را که در دستم بود ...هرگز باور نکردم
و صدایش را
غبار جاده ها را چه کسی انکار کرد
و ندانسته گفت و ندانسته خندید و ندانسته رفت
که هنوز زیر سنگینی نگاه هوس امیزش بیدار شده و به خواب می روم
و چه کسی گفت که مرگ را دوست ندارد
در حالی که مرده بود
و چه کسی اشکهای جا مانده از زمان مرا به جدایی هدیه کرد
هنوزمی توان گفت که گنگ است صدای نفسهایش
هنوزمی توان فکر کرد که امیدی هست... امیدی هست... امیدی هست
هیچ پژواکی نیست صدای قدم هایم را
به سکوت ویرانی من گوش کن
دریا ارام است...
و خبری نیست از امواج طولانی بی فکر
همه خوابیده اند
ای کاش شب بود
انگاه بیداریشان را باور نمی کردم
و قایقی را که می اید و دل می برد
و می گذرد بدون تأمل
که چرا هیچ قایق دیگری در دریا نیست
که چقدر تنها شده است
چرا بغضم را فرو دهم؟ چرا؟
بخاطر سنگ های اسمانی
یا تابلوی نقاشی گرانقیمت در موزه ی فرانسه
یا بخاطر سهراب و اشعارش
بخاطر هیچ کدام زندگی نمی کنم
بخاطر هیچ کدام هم نمی میرم
بغض من می خواهد ازاد باشد
و دوست دارد سایبان چشمانی باشد که هیچ گاه درکش نکردند
که هیچ گاه دوستش نداشتند
چقدر هوا سرد است
من می ترسم
می ترسم از ابلیسی که می گوید فرشته است
و از فردا و فردا ها
می ترسم...می ترسم...
کدامین قلب را باور کرده ای که حالا تو را باور کنند؟
شبهای من همیشه بی ستاره است...
اسمانت پر ستاره باد!
نباید اشک بریزم...!
نباید بغض کنم...!
و نباید لبخند بزنم...!
شمعی در باد را چه سود
شمعی در باد را چه سود....
شیوا را رها کنید
از زنجیر هایتان
از قفس هایتان
چاره ای نیست ای دوست
باید درخت بمانی!
باید درخت بمانی

نوشته شده در شنبه 89/3/29ساعت 3:15 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

درد گنگ...


نمی دانم چه می خواهم بگویم

زبانم در دهان باز بسته ست

در تنگ قفس باز است و افسوس

که بال مرغ آوازم شکسته ست

نمی دانم چه می خواهم بگویم

غمی در استخوانم می گدازد

خیال ناشناسی آشنا رنگ

گهی می سوزدم گه می نوازد

گهی در خاطرم می جوشد این وهم

ز رنگ آمیزی غمهای انبوه

که در رگهام جای خون روان است

سیه داروی زهرآگین اندوه

فغانی گرم وخون آلود و پردرد

فرو می پیچیدم در سینه تنگ

چو فریاد یکی دیوانه گنگ

که می کوبد سر شوریده بر سنگ

سرشکی تلخ و شور از چشمه دل

نهان در سینه می جوشد شب و روز

چنان مار گرفتاری که ریزد

شرنگ خشمش از نیش جگر سوز

پریشان سایه ای آشفته آهنگ

ز مغزم می تراود گیج و گمراه

چو روح خوابگردی مات و مدهوش

که بی سامان به ره افتد شبانگاه

درون سینه ام دردی ست خونبار

که همچون گریه می گرد گلویم

غمی ‌آشفته دردی گریه آلود

نمی دانم چه می خواهم بگویم



نوشته شده در شنبه 89/3/29ساعت 3:13 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

 
من از دلواپسی های غریب زندگی دلواپسی دارم
و کس باور نمی دارد که من تنهاترین تنهای این تنهاترین شهرم
تنم بوی علفهای غروب جمعه را دارد
دلم می خواهد از تنهاترین شهر خدا یک قصه بنویسم
و یا یک تابلوی ساده.....
که قسمت را در آن آبی کنم حرف دلم را سبز
و این نقاشی دنیای تنهایی
بماند یادگارخستگی هایم
و می دانم که هر چشمی نخواهد دید
شهر رنگی من را

نوشته شده در شنبه 89/3/29ساعت 3:2 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

 مادر،
ای لطیف ترین گل بوستان هستی،
ای باغبان هستی من،
گاهِ روییدنم باران مهربانی بودی که به آرامی سیرابم کند.
گاهِ پروریدنم آغوشی گرم که بالنده ام سازد

روزت مبارک مادر

 

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/3/13ساعت 10:20 صبح توسط بهناز نظرات ( ) |

هیچ فرقی نداره زشت باشم یا زیبا..
هیچ فرقی نداره پولدار باشم یا فقیر..
هیچ فرقی نداره جذاب و خوش اندام باشم یا اصلا نباشم

ارزش من به صداقتمه وقتی همه چیز من رو به دروغ گفتن سوق میدن..

ارزش من به محبتمه وقتی مثل خورشید که به همه دنیا میتابه محبتم رو به همه دنیا می بخشم...

ارزش من به فداکاریمه وقتی که از نیاز و از دل خودم میگذرم تا دیگری خوشحال باشه..

ارزش من به ایمانمه وقتی که در همه حال سنگینی نگاه خدا رو رو شونه هام حس می کنم و وقتی که غمگین میشم سر رو شونه هاش میذارم..

ارزش من به نجابتمه.. شاید روسری سر نکنم اما نجابت باید تو حرف های من .. تو رفتار و اخلاق من و در درون من موج بزنه..

ارزش من به احساسات ظریف و شکنندمه وقتی که برای نجات پشه ای که تو آب افتاده تلاش می کنم..
وقتی که موقع راه رفتنم این پا و اون پا میشم تا مبادا مورچه ای رو لگد کنم..
وقتی که با افتادن برگی از درخت اشک تو چشمام حلقه میزنه..

ارزش من به پایبندی به اخلاقیات و اعتقاداتمه که بهم اجازه میده روی خودم نام انسان رو بذارم..

و اگه تونستم از تمام خوان های بالا رد بشم، می تونم بگم که ارزش من به انسان بودنمه...

نوشته شده در چهارشنبه 89/3/12ساعت 3:3 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

خداوند زن را در روز ششم خلقت آفرید فرشتگان مسحور

تماشا بودند.
فرشته ای پرسید: خداوند گارا چرا روی این یک مخلوق این

قدر وقت می گزارید؟
خدا پاسخ داد: نمی بینید شگفتی های بسیاری را که برای

ساختن او لازم است؟!
باید قابل شستشو باشد باید بیش از دویست قطعه متحرک
داشته باشد که در نهایت ظرافت کارشان قابل تعویض باشد .


آغوشش باید دردهای بسیاری را دوا کند از زانوی زخمی
شده تا... قلب شکسته و همه اینها را فقط با دو دست انجام

خواهد داد...
فرشته متحیر مانده بود ..." با دو دست ؟" امکان ندارد ؟" و

این طرح برای همه آنها است؟

کار سختی است برای یک روز چرا فردا تمامش نمی کنید؟"

" نه نمی توانم" خداوند گار پاسخ داد...
"من به کامل کردن این موجود بسیار نزدیک هستم او عزیز

دردانه ی من است ،
او خود را مداوا می کند وقتی بیمار است ،فرشته نزدیک شد

و چهره زن را لمس کرد.

"خداوندا چرا او را اینقدر نرم آفریده ای؟"
خداوند فرمود "آری او نرم است ولی با قدرت. باور نمی کنید

چه کارهایی از او بر می آید ."

فرشته پرسید :" می تواند فکر کند؟"
خدا فرمود :" نه تنها می اندیشد ؛ بلکه می آموزد استدلال

می کند و نتیجه می گیرد. "

فرشته گونه زن را لمس کرد ،
"خداوندا این مخلوق چکه می کند .شاید بارش را سنگین

کرده ای."

خداوند فرمود:"نه چکه نمی کند این اشک است"

فرشته پرسید." اشک برای چیست؟"
خداوند پاسخ داد: اشک وسیله ایست برای نمایش سوک ،

عشق، تنهایی، دلتنگی

و سرافرازی فرشتگان متحیر مانده بودند... یکی گفت :

خداوندا واقعاً نابغه ای چه آفرینش شگفتی؟ زن...
خداوند گفت : " درست می گویی زن قدرتی دارد که همه را

به شگفتی در می آورد.
او مشکلات بسیاری را حل می کند، بارهای سنگینی را
بردوش می کشد

خوشبختی می آفریند، عشق می ورزد و معتقد است .
می خندد وقتی در دل فریاد می کشد ، می خواند، وقتی در

دل می گرید

،می گرید در نهایت شوق و می خندد در نهایت ترس .

برای اعتقادش می جنگد و در مقابل بی عدالتی می ایستد
برای تداوم خانواده از خود گذشتگی می کند و عشق او

مشروط به چون و چرا نیست.
زن از شادمانی دیگران شادی می کند، از تولد کودک دیگری و

ازدواج بیگانه لذت می برد،
ازمرگ انسانی دیگر قلبش می شکند، و در ناگواری ها سنگ

صبور است.

با این همه در مصائب، نیروی خود را باز می گیرد

و زندگی را دوباره می سازد.

نوشته شده در چهارشنبه 89/3/12ساعت 2:51 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak