سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























پاتوق

دل آدم ها که از سنگ نیست ، از سیمان نیست...دل آدم ها از شیشه است و بلور...راحت می شکند...مثل بلور...دل آدم ها که محکم نیست ، قرص نیست...به مویی بند است...دل آدم ها می گیرد ، ترک بر می دارد ، خالی میشود و ... می شکند...دل آدم ها تنگ می شود و تو خوب می دانی...دل آدم ها می ترسد و تو خوب می فهمی...دل آدم ها هزار تکه می شود و تو می بینی...دل هزار انسان هر روز هزار تکه می شود...روزی هزار در هزار...تو اما حوصله می کنی ، هزار تکه های دل هر هزار انسان را هر روز جمع می کنی ، بند می زنی و دوباره می سازی...آدم ها دل یکدیگر را می گیرند و آنها را می شکنند...تو دل نمی شکنی اما می سازی دوباره...آدم ها نمی دانند دلی که به تو داده شود محکم می شود...می شود دلی شیشه ای که هرگز نمی شکند...

هزاران سال است که آدم ها دل یکدیگر را می شکنند...

هزاران سال است که زمین پر می شود از تکه های بلورین...

و هزاران سال است که تو می بینی ، می دانی ، می فهمی و...می سازی !!!...


نوشته شده در سه شنبه 89/6/30ساعت 10:23 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

به چشمانت بیاموز هر کسی ارزش دیدن ندارد؛

به چشمانت بیاموز که به چشم به راه بودن عادت نکند ؛ بیاموز که به در خیره نماند .

به چشمانت بیاموز که برای هر کسی بیخواب نشود.

به زبانت بیاموز که هر اسمی ارزش جاری شدن ندارد .

به زبانت بیاموز به هر کسی نگوید دوستت دارم .
به پاهایت بیاموز هر راهی ارزش رفتن ندارد ، به آن دو بیاموز که به رفتن عادت نکند .

به اشکهایت؛ آن مروارید ها که بسیار عزیزهستند بیاموز که برای هر کسی نریزند.

به گیسوانت ؛ آن موج سیاه بیاموز که برای هر کسی افشان نشود .

به دستانت بیاموز ؛ به آن دو بیاموز که هر دستی ارزش لمس کردن را ندارد.

به قلبت بیاموز همیشه عاشق باشد و عاشق هر کسی نباشد

به قلبت بیاموز همیشه عاشق باشد و عاشق هر کسی نباشد


نوشته شده در سه شنبه 89/6/30ساعت 7:54 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

و خداوند عشق را آفرید

وخدا تنها بود
خداوند بارگاهش را آفرید
ولی بارگاهش خالی بود
خداوند فرشتگانش را آفرید
ولی فرشتگانش بی احساس بودند
خداوند دنیا را آفرید
ولی دنیا ساکن بود
خداوند زمین را آفرید
ولی زمین بی حاصل بود
خداوند دریاها را آفرید
ولی دریاها بدون موج بودند
خداوند گیاهان را آفرید
ولی گیاهان بی برگ بودند
خداوند مرد را آفرید
ولی مرد تنها بود
خداوند زن را آفرید
ولی زن تنها بود

وخداوند چیزی جدید آفرید

بارگاهش شلوغ شد
فرشتگانش با احساس شدند
دنیا به جنب و جوش افتاد
زمین به بار نشست
دریاها مواج شدند
مرد و زن یار یکدیگر شدند
آن چیز جدید عشق بود
خداوند عشق را آفریده بود
و خداوند برای تمام مخلوقاتش عشق را آفریده بود .
نوشته شده در دوشنبه 89/5/4ساعت 2:37 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

به که باید دل داد ؟

به که باید پیوست ؟

و به چشمان که باید خندید ؟!

به نسیم گذرا؟!

به گل اطلسی و یاس سپید

به کبوتر حرم

یا به مهتاب خدا ؟

به که باید پیوست ؟

به عبور گل سرخ

یا به تکرار نگاه

یا صدای نفس چلچله ها

یا به یک برگ خزان دیده سرد ؟!

به که باید دل داد ؟!

به یکی مرد بزرگ

یا به یک کودک شیطان و شرور

یا به یک نغمه شاد ؟!

به که باید پیوست ؟

به یکی رود زلال

یا به یک رشته پیچیده کوه

یا به یک کوچ پر از عشق پرستوی قشنگ

به که باید خندید ؟!

به نگاه تر یک پروانه

یا به یک شعله مستانه شمع

یا به یک روشنی تار دل دیووانه

به که باید خندید ؟!

به که باید پیوست ؟!


نوشته شده در یکشنبه 89/5/3ساعت 9:21 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

در من هزار حرف نگفته
هزار درد نهفته
هزاران هزار دریا هر لحظه در تپیدن و طغیانند
در من هزار آهوی تشنه
در خشکسال دشت پریشانند
در من پرندگان مهاجر
ترانه های سفر را
در باغ های سوخته می خوانند
با من که در بهار خزانم قصه های فراوانی ست
با من که زخم های فراوانی
بر گرده ام به طعنه دهان باز کرده اند
هر قصه یک ترانه
هر ترانه خاطره ای دیگر
هر عشق یک ترانه ی بیدار است
در خامشی حضورم ، حرف مرا بفهم
یا برای عشق ، زبانی تازه پیدا کن
تا درد مشترک
زبان مشترکمان باشد


نوشته شده در یکشنبه 89/5/3ساعت 9:14 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |



پاندول ساعت دیگر حرکت نمی کرد

صدای تیک تیکش قطع شده بود

جلو رفتم خروسک من دیگر نمی خوانی؟ خسته شده ای؟

فریاد زد: آری خسته شده ام خسته شده ام از بس داد زدم زمان را دریابید!!!


نوشته شده در سه شنبه 89/4/8ساعت 5:36 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

در کلاس روزگار
درس های گونه گونه هست :
درس دست یافتن به آب ونان
درس زیستن کنار این و آن.
درس مهر
درس قهر
درس آشنا شدن.
درس با سرشک غم زهم جدا شدن!

در کنار این معلمان .درسها ,
در کنار نمره های صفر و نمره های بیست!
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظه ها ,تمام عمر!

نام اوست :
مرگ !
وآنچه را که درس می دهد,
(( زندگی) است!


نوشته شده در سه شنبه 89/4/8ساعت 5:26 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

روزهاست که خیابانها سکوت کرده اند
روزهاست که خیابانها سکوت کرده اند

و کوچه های تاریک هم راه عبوری برایم نگذاشته اند

شهر در زیر روسری ام

پنهان شده است

و قدمهایم برای بالا رفتن از خودم دیگر توانی ندارند

خسته ام از مهربانی های همیشگی ام

از دلواپسی های بی بهانه ام

از سکوت های هر روزه ام

خسته ام

از درون مرا یابنده ای نیست

کاش فریادهای زنانه ام

به گوش کسی می رسید
و کوچه های تاریک هم راه عبوری برایم نگذاشته اند

شهر در زیر روسری ام

پنهان شده است

و قدمهایم برای بالا رفتن از خودم دیگر توانی ندارند

خسته ام از مهربانی های همیشگی ام

از دلواپسی های بی بهانه ام

از سکوت های هر روزه ام

خسته ام

از درون مرا یابنده ای نیست

کاش فریادهای زنانه ام

به گوش کسی می رسید

 


نوشته شده در سه شنبه 89/4/8ساعت 5:11 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

گاه و بیگاه دلم بدجوری واسه خدا تنگ میشه. یه وقتایی دلم می‌خواد بهم وقت قبلی بده وتو یه جلسه خصوصی دو نفره درد دلامو بشنوه. اون منو ازملاقاتش بخاطر نگرفتن وقت قبلی محروم نمی‌کنه. هیچ وقت اسمم واسه صحبت با اون واردیه لیست انتظارطویل نمی‌شه که معلوم نیست کی نوبت بمن برسه. محاله، محاله ممکنه بهم بگه نمی‌پذیرمت.

خیلی بزرگواره ، با وجودی که بالاترین مقام این دنیای شلوغ پلوغه ، هیچ وقت منتظرم نمی‌ذاره.
گاهی اوقات واسش نامه می‌نویسم و می‌دونم که نامه‌هامو بی‌جواب نمی‌ذاره، وقتی توی دفتر خاطراتم نامه‌هام رو مرور می‌کنم، می‌بینم حتی یه دونش هم بی‌جواب نمونده.

من وخدا یه قول و قراری با هم گذاشتیم، اون بمن قول داد همیشه مراقبم باشه وکمتر وکمتر ازعالی‌ترین، بهم نده و من بهش قول دادم حتی اگر دل بی‌قرارم درحسرت آرزویی بال بال می‌زد و شوق استجابت دعایی آتیشم می‌زد با تموم وجودم بدون ذره‌ای تردید، اول بگم اجازه خدایا، خدایا تو اجازه میدی؟ تو صلاح می‌دونی؟ اگه توناراضی باشی دلم به نارضایتیت راضی نمی‌شه؛ می‌دونم آخه تودوستم داری وهمیشه برام بهترین‌ها روخواستی؛ اصلاً ازخوبی بی‌انتهای تو، بد خواستن محاله .

اعتراف می‌کنم قول سنگینیه و عمل بهش مثله به زبون آوردنش کار ساده‌ای نیست ، واسه همین از خودش خواستم و بهش گفتم: من فقط یه بنده‌ام، چیزهایی هست که تو می‌دونی ومن هیچ وقت نمی‌دونستم وشاید هیچ وقت هم نفهمم.

اتفاقاتی می‌افته که ذهن محدودمن قادربه تعبیرش نیست، چشم‌های قاصرمن قادر بدیدن اون چه پشتش هست، نیست؛ دلایلی مخفی هست که شایدواسه همیشه مسکوت ومکتوم باقی بمانه واسراری هست که شاید دونستنش، فهمیدنش، تو ظرف ادراک من نگنجد . اینو تو می دونی .

پس واسه لحظه‌های دشوار به من قدرت تحملشو ببخش . منو به اون نقطه برسون که همیشه یادم بمونه ، همه چیز از سوی تو خیر مطلقه حتی اگر ظاهراً همه چیز عذاب‌آور و دشوار باشه .

گاهی اوقات آرزوهایی داشتم و تو زیر نامه آرزوهام نوشتی موافقت نمی‌شود. راستش اولش حس خوبی نداشتم، دلم می‌گرفت، شاید بخاطرجنسم که شیشه حس و عاطفه بود .
منو ببخش که یه وقتایی از سر بی‌صبری و ناشکیبایی تو خلوت و تنهاییم ازت می‌پرسم: آخه چرا ؟ ؟ ؟

وقتایی که هرچی فکر می کردم فکر اسیر خاکم به هیچ جا نمی‌رسید. دنبال دلیل می‌گشتم و دلیلی پیدا نمی‌کردم، پیش می‌اومد که با یه بغضی تو گلوم تکرار کنم: آخه واسه چی ؟ چی می شه اگه ... ؟

یه وقتایی ازسر بی‌حوصلگی وفراموشکاری بهت گله می‌کردم، چقدر ازبزرگواریت شرمنده‌ام که منودرتموم لحظه‌های ناشکریم، توی تموم لحظه‌های بی‌صبریم با محبت تحملم کردی، نه تنبیهم کردی نه حتی ذره‌ای محبتت رو ازم دریغ کردی. توی تنهاترین لحظات تنهاییم، درست تولحظه‌هایی که فکر می‌کردم هیچ کس نیست، اون موقع که به این حس می‌رسیدم که چقدر تنهام، واسم نشونه می‌فرستادی که: من خودم تا آخرین لحظه باهاتم واسه تموم لحظات همراهتم. من تنها بنده تو نبودم اما یه لحظه هم تنها رهام نکردی.

تو تنهاترین ومحکم‌ترین قوت قلب دل تنهامی. تو طوفان‌های زندگیم تو ابتدا واصل آرامشمی. تو ازمن بمن نزدیک‌تر بودی موندم که چطورگاهی اوقات چشم‌های غافلم ندیدت اما توهیچ وقت حتی لحظه‌ای منو ترک نکردی. روزهایی رسید که فکر کردم با من قهری تو حتی در همون لحظه‌ها با همون فکر اشتباه که حتی از بخاطر آوردنش شرمنده می‌شم ازمن قهر نکردی و به خاطر این فکر کودکانه نادرست طردم نکردی.

من دوستت دارم. منوببخش اگه قولم مثل خودم کوچیکه،اما دلم به بزرگی بی‌حدتوخوشه وپشتم بکمک‌های تو گرم.
از تو سپاسگزارم که با بزرگواری همیشه کمکم کردی.

تو همونی که هر وقت ازت یاد کردم، بهم امید بخشیدی، تو یادت چیزی هست که منو زیرو رو می‌کنه.
غصه‌هامو می‌شوره و دلشکستگی‌ها‌مو ترمیم می‌کنه؛ چیزی که در هیچ چیز غیر از یاد تو نیست.

هر وقت خواستم ببینمت بی‌درنگ با مهربونی در رو بروم باز کردی و نگاه نکردی گناهکارم. حذفم نکردی من همیشه دست خالی بدیدنت اومدم و تو همیشه با دست پر روانه‌ام کردی .

هر وقت صدات کردم طوری بهم جواب دادی که انگار مدت‌هاست منتظرم بودی؛ هر وقت ندونسته از بی‌راه سر‌در‌آوردم خودت منوصدا کردی، گاهی با تلنگر اتفاقات ساده روزمره منو از ادامه یه راه غلط منع کردی .
اما حتی اون وقتی که ازم مکدر بودی با بزرگواری آبروم رو حفظ کردی.

تو همیشه خدا بودی و من همیشه حتی کمتر از یه بنده، به من از صفات وذات چیزهایی ببخش تا جسم خاکی من به روح آسمونی حتی شده یک سر سوزن نزدیک‌تر بشه.

به حافظه‌ام قدرتی ببخش تا اجازه گرفتن ازتو رو هیچ وقت از خاطر نبره، به اراده‌ام همتی ببخش تا استوار بر این عهد پابرجا بمونه.

ازت متشکرم خدای خوب من.


نوشته شده در سه شنبه 89/4/8ساعت 4:26 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

دارم دعا می کنم!
دعا می کنم که کودکان تقویم های نیامده
نام خفاش و خورشید را در کنار هم بنویسند!
دعا میکنم که صدای سرخ سنگ انداز
در چارچوب بال هیچ چکاوکی شنیده نشود!
دعا می کنم که هیچ دیواری
چشم درراه پگاه پنجره نماند!
دعا می کنم که هیچ آسمانی
از سقوط حواصیل ترانه ها نخواند!

دعا می کنم که ....


نوشته شده در دوشنبه 89/4/7ساعت 7:11 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

   1   2   3   4      >

Design By : Pichak