سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























پاتوق

هیچ فرقی نداره زشت باشم یا زیبا..
هیچ فرقی نداره پولدار باشم یا فقیر..
هیچ فرقی نداره جذاب و خوش اندام باشم یا اصلا نباشم

ارزش من به صداقتمه وقتی همه چیز من رو به دروغ گفتن سوق میدن..

ارزش من به محبتمه وقتی مثل خورشید که به همه دنیا میتابه محبتم رو به همه دنیا می بخشم...

ارزش من به فداکاریمه وقتی که از نیاز و از دل خودم میگذرم تا دیگری خوشحال باشه..

ارزش من به ایمانمه وقتی که در همه حال سنگینی نگاه خدا رو رو شونه هام حس می کنم و وقتی که غمگین میشم سر رو شونه هاش میذارم..

ارزش من به نجابتمه.. شاید روسری سر نکنم اما نجابت باید تو حرف های من .. تو رفتار و اخلاق من و در درون من موج بزنه..

ارزش من به احساسات ظریف و شکنندمه وقتی که برای نجات پشه ای که تو آب افتاده تلاش می کنم..
وقتی که موقع راه رفتنم این پا و اون پا میشم تا مبادا مورچه ای رو لگد کنم..
وقتی که با افتادن برگی از درخت اشک تو چشمام حلقه میزنه..

ارزش من به پایبندی به اخلاقیات و اعتقاداتمه که بهم اجازه میده روی خودم نام انسان رو بذارم..

و اگه تونستم از تمام خوان های بالا رد بشم، می تونم بگم که ارزش من به انسان بودنمه...

نوشته شده در چهارشنبه 89/3/12ساعت 3:3 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

خداوند زن را در روز ششم خلقت آفرید فرشتگان مسحور

تماشا بودند.
فرشته ای پرسید: خداوند گارا چرا روی این یک مخلوق این

قدر وقت می گزارید؟
خدا پاسخ داد: نمی بینید شگفتی های بسیاری را که برای

ساختن او لازم است؟!
باید قابل شستشو باشد باید بیش از دویست قطعه متحرک
داشته باشد که در نهایت ظرافت کارشان قابل تعویض باشد .


آغوشش باید دردهای بسیاری را دوا کند از زانوی زخمی
شده تا... قلب شکسته و همه اینها را فقط با دو دست انجام

خواهد داد...
فرشته متحیر مانده بود ..." با دو دست ؟" امکان ندارد ؟" و

این طرح برای همه آنها است؟

کار سختی است برای یک روز چرا فردا تمامش نمی کنید؟"

" نه نمی توانم" خداوند گار پاسخ داد...
"من به کامل کردن این موجود بسیار نزدیک هستم او عزیز

دردانه ی من است ،
او خود را مداوا می کند وقتی بیمار است ،فرشته نزدیک شد

و چهره زن را لمس کرد.

"خداوندا چرا او را اینقدر نرم آفریده ای؟"
خداوند فرمود "آری او نرم است ولی با قدرت. باور نمی کنید

چه کارهایی از او بر می آید ."

فرشته پرسید :" می تواند فکر کند؟"
خدا فرمود :" نه تنها می اندیشد ؛ بلکه می آموزد استدلال

می کند و نتیجه می گیرد. "

فرشته گونه زن را لمس کرد ،
"خداوندا این مخلوق چکه می کند .شاید بارش را سنگین

کرده ای."

خداوند فرمود:"نه چکه نمی کند این اشک است"

فرشته پرسید." اشک برای چیست؟"
خداوند پاسخ داد: اشک وسیله ایست برای نمایش سوک ،

عشق، تنهایی، دلتنگی

و سرافرازی فرشتگان متحیر مانده بودند... یکی گفت :

خداوندا واقعاً نابغه ای چه آفرینش شگفتی؟ زن...
خداوند گفت : " درست می گویی زن قدرتی دارد که همه را

به شگفتی در می آورد.
او مشکلات بسیاری را حل می کند، بارهای سنگینی را
بردوش می کشد

خوشبختی می آفریند، عشق می ورزد و معتقد است .
می خندد وقتی در دل فریاد می کشد ، می خواند، وقتی در

دل می گرید

،می گرید در نهایت شوق و می خندد در نهایت ترس .

برای اعتقادش می جنگد و در مقابل بی عدالتی می ایستد
برای تداوم خانواده از خود گذشتگی می کند و عشق او

مشروط به چون و چرا نیست.
زن از شادمانی دیگران شادی می کند، از تولد کودک دیگری و

ازدواج بیگانه لذت می برد،
ازمرگ انسانی دیگر قلبش می شکند، و در ناگواری ها سنگ

صبور است.

با این همه در مصائب، نیروی خود را باز می گیرد

و زندگی را دوباره می سازد.

نوشته شده در چهارشنبه 89/3/12ساعت 2:51 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

فاحشه!
نمی دانی
نمی دانی چقدر سختم است که تو را به این نام بخوانم
نمی دانی چقدر سختم است وقتی از تو می پرسم چرا تن فروشی ، جواب می دهی شغلم است
نمی دانی وقتی که بحث بر سر قیمتت می کنند چقدر درونم آتش می گیرد
نمی دانی وقتی که به تو فکر می کنم ، و می بینم که باز مثله همیشه تو هستی و جنس تو که کالاست و خرید و فروش می شود چقدر ننگ می فرستم بر جنسیت خودم
نمی دانی که وقتی فکر می کنم زیباییت می توانست مایه افتخارت باشد ، حال مایه ننگ القابی چون فاحشه و روسپی شده است ، چقدر از جنس خود خجل می شوم!


نمی دانم رنگ تن فروشی چیست
نمی دانم حست وقتی که زیر دستان هم جنس من له می شود به چه فکر می کنی
نمی دانم وقتی هم جنس من از تو بیحال می شود به که فکر می کنی
نمی دانم رنگ روزهای بارانی تو چه رنگی است!
نمی دانم ایا احساس عشق در تو زنده است یا نه


نمی دانم
اما می توانم بر این ندانسته ها و دانسته هایم گریه کنم ، اری به خاطر نابودی مرز انسانیت گریه می کنم
شاید من ارامشی پیدا کنم
ارامشی که تو هرگز نداشته ای

 

گریه های کنونیم تقدیم به تو
امیدوارم روزی تو هم رنگ اشک عشق را ببینی


نوشته شده در چهارشنبه 89/3/5ساعت 2:18 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

وقتی که می فهمی یقین هم شک بر انگیز است
وقتی که می فهمی زمین هم سنگ ناچیــز است

وقتـــی کلاغان جهــــان هــــــم خـوب می دانند
جای من و تو یک مترسک مرد جالیـــــز است

وقتـــی کــــه می بینـــــی تمام تیــــغ هــا را که
تنهـــــا برای گــــردن مـــا و شما تیــــــز است

وقتـــــی خـــروس خانه هم تا ظهـــر می خوابد
وقتی که کرکس اولین شخص سحر خیــز است

وقتـــی که معنـــی می شود رنگین کمان یعنی :
دستان خورشیـــدی که با باران گلاویــــز است

وقتــی که در بـــاران به دنیا آمـــدی حتـــــی –
فصلی که عاشق می شوی همواره پاییـــز است

نوشته شده در چهارشنبه 89/3/5ساعت 10:29 صبح توسط بهناز نظرات ( ) |

آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ پیدا ساختم

سوختم از داغ نا پیدای دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست

بس که طوفان زا بود دریای دل

دل اگر از من گریزد وای من

غم اگر از دل گریزد وای دل

ما ز رسوایی بلند آوازه ایم

نامور شد هر که شد رسوای دل

گنج منعم خرمن سیم و زر است

گنج عاشق گوهر یکتای دل

در میان اشک نومیدی رهی

خندم از امید واری های دل

نوشته شده در چهارشنبه 89/3/5ساعت 10:24 صبح توسط بهناز نظرات ( ) |

عصیان:

به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم
ز پایم بازکن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم
بیا ای مرد ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را
اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را
منم آن مرغ آن مرغی که دیریست
به سر اندیشه پرواز دارم
سرودم ناله شد در سینه تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم
به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خود را
به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را
بیا بگشای درتا پرگشایم
بسوی آسمان روشن شعر
اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر

فروغ فرخزاد
نوشته شده در شنبه 89/3/1ساعت 3:54 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

و خداوند زن را از دنده چپ مرد افرید و اینگونه به او کمی عشق و کمی زیبایی داد , زن را زیبا افرید تا به مرد گرما بخشد و زندگی را زیبا کند ///

زن امد با هراس امد راستش نیامده نامش لکه دار شد ... حوا زنی که با گناهش و نافرمانی زنانه اش درد را به فرزندان انسان داد تا بر زمین زندگی کنند ...

زن را زدند به زیر مشت و لگد خواندند و هرجا نفرمانی کرد فاحشه خواندنش ...
زن را در حجابی پیچیدند تا فکر منحرف مرد ازارش ندهد ... زن را در پستوی خانه نهان کردند ... زن را با نام عفاف کشتند و هیج از او باقی نگذاشتند ...
چه وسیله بازی شیرینی شد ... یک عروسک پشت ویترین مغازه برای ارضای مرد , در موقع نیاز یک مادر یک پشتوانه و هنگامی که پس از یک شب همبستری تمام شد مانند یک تگه اشغال ( نجاست ) رهایش کردن ...
اری اری برادر زن حرمت خود را شکست ... سالها بعد کسانی امدند و گفتند برای تساوی حقوق زن و مرد امدیم ( فمنیست ) اما او نیز از روح زخمی زن برای ارضای سرکوب و عقده ی خویش بهره برد و...


سالهاست که نقش زن در سرزمینمان پررنگ شده ... می ایند و فریاد میزنند و خود را به نمایش میگذارند ...
ایا این خفقان به پایان خواهد رسید خواهرکم ؟

نوشته شده در شنبه 89/3/1ساعت 3:3 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

صدای گامهای سبز باران است

اینجا می‌رسند از راه، اینک

تشنه جانی چند دامن از کویر آورده، گرد آلود

نفسهاشان سراب آغشته، سوزان

کامها خشک و غبار اندود

اینجا می‌رسند از راه، اینک

دخترانی درد پرور، پیکر آزرده

نشاط از چهره‌ها شان رخت بسته

قلبها پیر و ترکخورده

نه در قاموس لبهاشان تبسم نقش می‌بندد

نه حتی قطره اشکی می‌زند از خشکرود چشمشان بیرون

خداوندا!

ندانم می‌رسد فریاد بی آوای شان تا ابر

تا گردون؟

صدای گامهای سبز باران است!


نوشته شده در یکشنبه 89/2/26ساعت 10:34 صبح توسط بهناز نظرات ( ) |

ماهی همیشه تشنه ام!
در زلال لطف بیکران تو
میبرد به هر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو!!!



زیر بال مرغکان خنده هایت
زیر آفتاب داغ بوسه هایت
ای زلال پاک!!!
جرعه جرعه جرعه میکشم تو را بکام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو!!!



ای همیشه خوب!
ای همیشه آشنا!
هر طرف که میکنم نگاه
تا همه کرانه های دور
عطر و خنده و ترانه میکند شنا
در میان بازوان تو


ماهی همیشه تشنه ام!
ای زلال تابناک!
یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی
ماهی تو جان سپرده روی خاک!
ای همیشه خوب و پاک!!!


نوشته شده در شنبه 89/2/25ساعت 8:23 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

تو مرا می فهمی
من تو را می خواهم
وهمین ساده ترین قصه یک انسان است
تو مرا می خوانی

من تو را ناب ترین شعر زمان می دانم

و تو هم می دانی

تا ابد در دل من می مانی

نوشته شده در شنبه 89/2/25ساعت 8:22 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >

Design By : Pichak