سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























پاتوق

در چشمانم تنها یی ام را پنهان می کنم...
در دلم دلتنگی ام را...
در سکوتم حرفهای نگفته ام را...
در لبخندم غصه هایم را.....


دل من چه خردسال است ...
ساده مینگرد
ساده می خندد
ساده می پوشد


دل من ،
از تبار دیوارهای کاهگلی است
ساده می افتد
ساده می شکند
ساده می میرد

دل من
تنها سخت می گر ید.......


نوشته شده در دوشنبه 89/4/7ساعت 7:10 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

 Don"t go for looks,


they can deceive


Don"t go for wealth


even that fades away.


Go for sum1 who makes u


smile becoz only a smile makes


a dark day seem bright..


دنبال نگاه ها نرو،


ممکنه فریبت بدن


دنبال ثروت نرو


چون حتی ثروت هم یه روزی نا پدید میشه


دنبال کسی برو که باعث میشه لبخند بزنی


چون فقط یه لبخنده که میتونه


باعث بشه یه روز خیلی تاریک، کاملا روشن به نظر بیاد


نوشته شده در دوشنبه 89/4/7ساعت 6:51 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

ساحل گفت:

پیراهنی دارم از شن و ماسه

و گردنبندی از صدف و گوش ماهی

دلم میخواهد هر روز صبح

با نگاه خورشید آغاز شوم و با غروب خورشید به خواب روم

من نمی خواهم

کاغذی باشم برای دریا

تا هر وقت که دلش خواست

احساسش را با شن و ماسه روی آن بنویسد....

اما... همیشه در کنار دریا می مانم

و دوست دارم که

امواج دریا باز هم در آغوش من آرام بگیرند...


نوشته شده در دوشنبه 89/4/7ساعت 6:49 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

حرف اول و آخر :

خدا را می توان نوشت

و از کتاب سبز زندگی? برگ های مناجات را ورق زد.

خدا را می توان کاشت

می توان در دل کاشت? و از سایه پهناور حضورش همه عمر را عاشقانه زیست.

از خدا می توان حرف ها گفت

و از شبنم رحمتش? شقایق وار تازه شد.

خدا را می توان کشید

میتوان عشق ورزید و به یاد داشت که :

اگر تنهاترین تنها شویم باز هم خدا هست و بر ما می تابد ...


نوشته شده در دوشنبه 89/4/7ساعت 6:39 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

:?: یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم :?:

:?: گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم :?:

:?: پر پروانه شکستن هنر انسان نیست ؛ :?:

:?: گر شکستیم زغفلت من و مایی نکنیم :?:

:?: یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم ؛ :?:

:?: وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم :?:

:?: یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند ؛ :?:

:?: طلب عشق زهر بی سر و پایی نکنیم ... :?:


نوشته شده در دوشنبه 89/4/7ساعت 6:20 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

 

کودکی را دیدم که با اشکهایش گل زیبای زندگی را آبیاری می کرد


گفتم چرا با اشکهایت این کار را میکنی


به من گفت


اشک یعنی پاکی و صداقت


می خواهم این نهال زیبا را با تمام وجودم بپرورم


تا ارزش آن را دانسته و بیهوده آن را به گرداب و سیاهی نکشم



نوشته شده در پنج شنبه 89/4/3ساعت 6:49 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

تا که بودیم نبودیم کسی
      کشت ما را غم بی هم نفسی
                تا که خفتیم همه بیدار شدند
                              تا که مردیم همگی یار شدند
                                    قدر آن شیشه بدانید که هست
                                                   نه در آن موقع که افتاد و شکست




نوشته شده در پنج شنبه 89/4/3ساعت 5:34 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

کاش همان کودکی بودم که حرفهایش را از نگاهش میتوان خواند ...



اما اکنون اگرفریاد هم بزنم کسی نمی شنود ...



دلخوش کرده ام که سکوت کرده ام ...



سکوت شکست نیست ...



سکوت مادر فریادهاست...



و سکوت رنگ معصومیت هاست ...

نوشته شده در چهارشنبه 89/4/2ساعت 6:55 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |



If I had a penny
for every time
you"ve crossed my mind
I"d be the ruler of the free world
If I had a nickel
for every time
I"ve wanted you near and here
I could buy you what you want
If I had a dime
for every time
I smile when I see you
I wouldn"t know what to do
If I had a quarter
for every time
your presence makes my heart skip
I"d spend it all on you

نوشته شده در شنبه 89/3/29ساعت 3:26 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

خداحافظ پنجره ی من
که تنها تو به حرف های دل خسته ام گوش می دهی
خداحافظ ستاره ای که هرگز نورت را ندیدم
وخداحافظ ای اشک های بی گناه
من رفتم می روم جایز نیست
می روم تا پیدا کنم ان حقیقتی را که مرا باز می گرداند ...شاید!
شاید تو ندانی دستی را که در دستم بود ...هرگز باور نکردم
و صدایش را
غبار جاده ها را چه کسی انکار کرد
و ندانسته گفت و ندانسته خندید و ندانسته رفت
که هنوز زیر سنگینی نگاه هوس امیزش بیدار شده و به خواب می روم
و چه کسی گفت که مرگ را دوست ندارد
در حالی که مرده بود
و چه کسی اشکهای جا مانده از زمان مرا به جدایی هدیه کرد
هنوزمی توان گفت که گنگ است صدای نفسهایش
هنوزمی توان فکر کرد که امیدی هست... امیدی هست... امیدی هست
هیچ پژواکی نیست صدای قدم هایم را
به سکوت ویرانی من گوش کن
دریا ارام است...
و خبری نیست از امواج طولانی بی فکر
همه خوابیده اند
ای کاش شب بود
انگاه بیداریشان را باور نمی کردم
و قایقی را که می اید و دل می برد
و می گذرد بدون تأمل
که چرا هیچ قایق دیگری در دریا نیست
که چقدر تنها شده است
چرا بغضم را فرو دهم؟ چرا؟
بخاطر سنگ های اسمانی
یا تابلوی نقاشی گرانقیمت در موزه ی فرانسه
یا بخاطر سهراب و اشعارش
بخاطر هیچ کدام زندگی نمی کنم
بخاطر هیچ کدام هم نمی میرم
بغض من می خواهد ازاد باشد
و دوست دارد سایبان چشمانی باشد که هیچ گاه درکش نکردند
که هیچ گاه دوستش نداشتند
چقدر هوا سرد است
من می ترسم
می ترسم از ابلیسی که می گوید فرشته است
و از فردا و فردا ها
می ترسم...می ترسم...
کدامین قلب را باور کرده ای که حالا تو را باور کنند؟
شبهای من همیشه بی ستاره است...
اسمانت پر ستاره باد!
نباید اشک بریزم...!
نباید بغض کنم...!
و نباید لبخند بزنم...!
شمعی در باد را چه سود
شمعی در باد را چه سود....
شیوا را رها کنید
از زنجیر هایتان
از قفس هایتان
چاره ای نیست ای دوست
باید درخت بمانی!
باید درخت بمانی

نوشته شده در شنبه 89/3/29ساعت 3:15 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |

<      1   2   3   4      >

Design By : Pichak