سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























پاتوق

همگی به صف ایستاده بودند. تا از آنها پرسیده شود . نوبت به او رسید. از او پرسیدند : دوست داری روی زمین چه کاره باشی؟ گفت : میخواهم به دیگران یاد بدهم. پذیرفته شد. چشمانش را بست. باز کرد. دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است. با خود گفت : حتما اشتباهی رخ داده . من که این را نخواسته بودم. سالها گذشت. روزی داغی اره را روی کمر خود حس کرد. با خود گفت : و این چنین عمر به پایان رسید و من بهره خود را از زندگی نگرفتم. با فریادی غمبار سقوط کرد. با صدایی غریب که از روی تنش بلند می شد ، به هوش آمد. حالا تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود.
نوشته شده در سه شنبه 89/4/8ساعت 3:33 عصر توسط بهناز نظرات ( ) |


Design By : Pichak