یه روز یه پسر کوچولو کنج یه دیوار نیمه فرو ریخته لم داده بود و از میان روزنه های فراوان دیوار تک پرتوهای خورشید امیدش رو نگاه میکرد . فکر میکرد دیگه دنیا واسش تموم شده . همه به نگاه ترحم بهش نگاه میکردن . گویی بدبخترین پسر کوچولوی دنیاست . قطره های اشک یکی یکی از میون چشمای کوچیکش میچکید پایین و زمین خدا رو خیس میکرد . پسر کوچولو همش میگفت خدا بهم بد کردی ؟ چرا دوسم نداری ؟ ......... خدا میگفت پسر کوچولوی من دوست دارم . تو چیزی میخوای که من بهترش رو بهت میدم . پسر کوچولو میگفت نمیخوام ..... نمیخوام . خدا از حرف پسر کوچولو ناراحت نشد و بازم عشقش رو به پسر کوچولو نشون داد . صدایی اومد . پسر کوچولو رو صدا میزد . پسر کوچولو جواب نداد. بازم صدا اومد . بازم پسر کوچولو ساکت موند . پسر کوچولو یه نگاهی به پشت سرش کرد . باورش نمیشد . دختر کوچولو . پسر کوچولو دوید و دوید تا به دختر کوچولو رسید . دستاشو تو دست خودش گرفت . حالا پسر کوچولو یه دختر کوچولو داره ماله خودش . یه دختر کوچولو که اونو دوست داره و پسر کوچولو هم اونو خیلی دوست داره . حالا هر روز پسر کوچولو صد بار خداجونش رو شکر میکنه که تقدیرای قبلی رو واسش رقم نزده و دختر کوچولوی قصه اش رو بهش داده .
پسر کوچولو حالا من چند تا چیزه میخوام بهت بگم :
قدر دختر کوچولوتو بدون که در بدترین شرایط تو رو قبول کرد .
هیچوقت یادت نره که دختر کوچولو به تو و حرفات اعتماد کرد .
هیچوقت یادت نره که دختر کوچولو تو رو واسه خودش میدونه .
پسر کوچولو حالا نوبت توست که ثابت کنی لیاقته دختر کوچولو رو داری .
پسر کوچولو فرصت زیادی واسه دوست دارم گفتن ها نیست .
پسر کوچولو عشق یه بخته که زود میاد و زود هم میره .
پسر کوچولو عشق رو خدا میذاره تو دلت اما بعدش نوبت خودته که بگیریش .
Design By : Pichak |